زینب خانمزینب خانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نی نی زینب

سفر به بندرعباس

     شاید که نه دقیقا 28 بهمن 91 با خانواده عزیزم رفتیم بندرعباس.اولش قرار نبود بریم ولی چون سفر باباجون به لبنان ما رو خیلی دلتنگ کرد به عنوان یک زنگ تفریح 3 روزه عازم بندر شدیم.محل اقامتمون هتل هما بود و از اون جاییکه مردمان جنوب کشور بسیار خونگرم و صبورند به غیر از یک مورد که جعبه دستمال کاغذی روی میز لابی هتل رو ریز ریز کردم دیگه برخورد جدی با خرابکاری های من نشد که اون هم دور از چشم مامان جون و باباجون بود . از اسانسور خوشم نمی اومد ولی عاشق میز پذیرش و سرامیک های براق و سفید کف هتل بودم.شاید به همین خاطر بود که مامان جون دید نمی تونه حریفم بشه وقتی به طبقه همکف میرسیدیم طوری وانمود میکرد که...
26 خرداد 1392

باز (کلمه ای که مرتب شنیده میشه)

چند روزی میشه که دوست داری کلمات رو ادا کنی و حرف بزنی . هیچ میدونی کدوم کلمه بیشتر از همه از دهنت شنیده میشه؟(باز) همه چی باید باز شه حتی اگه بازشدنی نباشه! خوش به حال ما که دایره لغات دخملمون هر روز وسیع تر میشه مثل: بابایی،ماما،تی تی،نه،ب ب (غذا)،حس(حسنی)،ماش(ماشین)،نی نی،عین (با فتحه نون یعنی عینک)،چای،تس(تسبیح)،پا،دست،بای بای،یاسین،توپ،مایی (ماهی)،ماست،ببعی. هرچی هم نمی تونی ادا کنی با ایما و اشاره و اخم و خنده منظورت رو میفهمونی. مثلا برای بلند کردن کسی 2 دفعه میزنی توی سرش اگه بلند نشه موهاش رو میکشی یا برای دیدن برنامه عمو پورنگ کنترل رو میاری و مرتب سرت رو تکون میدی . وقتی پوشکت رو کثیف کردی میای روبرو...
28 ارديبهشت 1392

وقتی نی نی مریض میشه

دخترم، با همه خانمیت وقتی مریض میشی تاحدودی غیرقابل تحمل میشی.بهت برنخوره ولی الان 5 روزه که به خاطر ورود بی اجازه یه ویروس موذی چنان پدری از ما درآوردی که مجبور شدم زنگ بزنم و از کرمان گروه امداد بخوام.به همه چیز ایراد میگیری چرا آب لیوان تموم شد... گریه!!! چرا موهات رو شونه کردم...گریه!!! چرا باباجون نذاشت گازش بگیری... گریه!!! چرا وقتی در یخچال باز شد شما تو آشپزخونه نبودی...گریه!!! چرا برنامه عمو پورنگ تموم شد...گریه!!! چرا من نمیذارم دستت رو تا آرنج داخل توالت فرنگی کنی...گریه!!! دیشب حدود ساعت 1:30 بود که حین چرخیدن توی خواب سرت خورد به دیوار (خیلی خیلی بدخوابی) زدی زیر گریه تا جایی که ما رو مجبور کردی با ماشین 45 دقیقه توی ...
8 ارديبهشت 1392

تمدید فرصت

دیروز زینب خانم حدود نیم ساعت با جا کفشی مشغول بازی بود. هر از گاهی هم بین بازیش منو صدا میکرد. با هر بار مامان گفتنش سعی میکردم علی رغم آشپزی کردن، پاسخ محبت آمیزی بهش بدم. بازیش که تموم شد دخمل خانم من که الان یک سال و چهار ماه داره تقاضای آب میوه کرد و به بهانه اون آوردمش داخل و در راهرو رو بستم.شاید بگید : خوب! همین؟! عصر باباجون با کارواش مشغول شستن ماشین بود که ناگهان دست از کار کشید و منو صدا زد. انتظار دیدن هر چیزی رو داشتم جز عقرب ! خدا خیلی به جمع کوچک 3 نفره ما رحم کرده بود . عقرب به خاطر شدت آب کارواش از پشت جا کفشی بیرون افتاده بود همون جاکفشی که صبح توجه فرشته کوچیک ما رو به خودش جلب کرده بود.عادت کرده بودم ...
29 فروردين 1392

من آخ شدم

سلام.نگفته بودم عمو جلال من شهید شدن؟امشب توی روضه ی عمو  خیلی بازیگوشی کردم،تا تونستم باقیمونده چای مهمونها رو خوردم. شنیدم که مامان جون به عمه خانم می گفت:«دیگه خسته شدم».آخرش پر تحرک بودنم کار دستم داد و از روی منبر با صورت افتادم لبه چوبی پایه منبر! چشمتون روز بد نبینه، دهنم پر از خون شد.باباجون سراسیمه منو بغل کرد و رفتیم سوپری حسینعلی!چند تا ابنبات چوبی با طعم های مختلف برام خرید ولی هنوز درد داشتم.دلم برای خودم می سوخت.همه بر این عقیده بودن که خوش لباس بودن و شیرین کاری ها و با نمک بودنم باعث شد که چشم بخورم.سعی میکنم فردا شب دختر خوبی بشم اما قول نمی دم...    ...
19 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی زینب می باشد