تمدید فرصت
دیروز زینب خانم حدود نیم ساعت با جا کفشی مشغول بازی بود. هر از گاهی هم بین بازیش منو صدا میکرد. با هر بار مامان گفتنش سعی میکردم علی رغم آشپزی کردن، پاسخ محبت آمیزی بهش بدم. بازیش که تموم شد دخمل خانم من که الان یک سال و چهار ماه داره تقاضای آب میوه کرد و به بهانه اون آوردمش داخل و در راهرو رو بستم.شاید بگید : خوب! همین؟!
عصر باباجون با کارواش مشغول شستن ماشین بود که ناگهان دست از کار کشید و منو صدا زد. انتظار دیدن هر چیزی رو داشتم جز عقرب ! خدا خیلی به جمع کوچک 3 نفره ما رحم کرده بود . عقرب به خاطر شدت آب کارواش از پشت جا کفشی بیرون افتاده بود همون جاکفشی که صبح توجه فرشته کوچیک ما رو به خودش جلب کرده بود.عادت کرده بودم به خاطر در امان بودن از چشم زخم یا تصادف و... صدقه بدم، تازه بعد هم اگر اتفاقی رخ می داد طلبکار خدا می شدم که: من صدقه داده بودم! غافل از اینکه هزاران هزار اتفاق نا خوشایند هر ثانیه تهدیدمون میکنه ولی خدای آب و آسمان ما رو محفوظ نگه میداره و فرصت شاد زیستنمون رو تمدید میکنه حتی اگه صدقه رو فراموش کرده باشم!!!