من آخ شدم
سلام.نگفته بودم عمو جلال من شهید شدن؟امشب توی روضه ی عمو خیلی بازیگوشی کردم،تا تونستم باقیمونده چای مهمونها رو خوردم. شنیدم که مامان جون به عمه خانم می گفت:«دیگه خسته شدم».آخرش پر تحرک بودنم کار دستم داد و از روی منبر با صورت افتادم لبه چوبی پایه منبر! چشمتون روز بد نبینه، دهنم پر از خون شد.باباجون سراسیمه منو بغل کرد و رفتیم سوپری حسینعلی!چند تا ابنبات چوبی با طعم های مختلف برام خرید ولی هنوز درد داشتم.دلم برای خودم می سوخت.همه بر این عقیده بودن که خوش لباس بودن و شیرین کاری ها و با نمک بودنم باعث شد که چشم بخورم.سعی میکنم فردا شب دختر خوبی بشم اما قول نمی دم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی