محرم 1392
چند شب پیش رفتیم مراسم عزاداری . اولش زینب خانم آروم میشینه و با دقت رفت و آمد آدما رو زیر نظر میگیره و همزمان شروع به خوردن سیب و لواشک و کشک و شکلات و آب میکنه. خوراکیها که تموم میشه ، دست منو میگیره میگه : بسه دیگه... از اونجایی که باباجون اگه مراسم رو از سیر تا پیاز نشینه بهش نمی چسبه ، دنبال راه حلی میگردم که بیشتر بمونیم ، بنابراین رفتیم مهدکودک هیئت. دخترم با بچه های هیئت زود دوست شد و شب های بعد خودش پیشنهاد میداد ،بریم حسین حسین بگیم...
اینم یه عکس از بابا حون و دخمل( لباس محرمی دخمل قشنگ شده ؟)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی