دردانه باش...
صبح، شروع کار . دارم زینب رو میبرم مهد . آژانس منتظره. بدو زینب خانم ، دیر شد... از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکنم.یکی، دو تا، سه تا ! میرسیم به مهد و با دیگر مامانها حال و احوال میکنم. فقط خودم هستم! پوشش چادر این جا هم منسوخ شده! به راننده آژانس میگم :لطفا بریم مرکز مشاوره . اونجا هم به غیر از یه خانم سالمند و من کس دیگه ای نیست! خانم های جوان چادری در اجتماع انگشت شمار شدن. این یعنی اینکه من جز دردانه های خلقتم ! چادر من قلعه محکم نجابتم هست. خدایا ازت ممنوم و دخترم رو به خودت میسپرم . او را هم دردانه دوست بدار ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی