قصه پرداز
وای!وای!وای! چقدر حرف میزنه این بچه!آخرین مویرگ اعصابم هم منهدم شد و پاشید به در و دیوار مغزم!شدی کوره آتیش و می خوای منفجر شی، بازم باید لبخند ژکوند تحویل خانم بدی.آخه دور سرت بگردم با سرعت نور ، چرا مرتب قصه سر هم میکنی و من هم باید شخصیت اصلی اون باشم؟ صبح که میشه ، ماجراهای ما هم شروع میشه .
- شما خانم گاوه هستی و من روباه!خوب؟
-عزیزم ، چشم! 20دقیقه طول میکشه و میگم :بریم صبحونه بخوریم.صبحونه خورده ونخورده ، میگه:
- شما معلم باش و من میرم مهدکودک،باشه؟ -چشم،عزیزم! 45 دقیقه بعد...
- شما خاله حمیده باش و من حلما، خورشید هم نی نی فاطمه،خوب؟ - چشم،عزیزم! 20 دقیقه بعد...
- شما خانم همسایه باش ، من هم نی نی ،خوب؟
از عصبانیت دستی روی صورتم میکشم و با لبخند میگم: -خسته شدیم.
هنوز حرفم تمام نشده با بغض میگه:
- چرا حوصله نداری؟چرا بد اخلاق هستی؟چرا اذیتم میکنی؟چرا قات می زنی؟ اصلا دوستت ندارم. حالا ... بیا رو باقالی بار کن!اینقدر ناز می خرم تا آشتی کنه.نگاهی به ساعت میندازم. اوه ،اوه، ساعت 12:30 شده و من هنوز نهار درست نکردم!مرتب میاد داخل آشپزخونه و لباس منو میکشه و میگه:
- خورشید مریض شده بیا با وسایل پزشکی معاینه بشه،خوب؟بغلش میکنم و میذارمش روی کابینت و میگم:
-بیا شما هم آشپزی کن.کاسه، آب، زرشک، زردچوبه، نمک، آرد و کمی سبزی (مثل همیشه).شروع میکنه به درست کردن سوپ برای خورشید!
- چرا حرف نمی زنی؟
-چی بگم دخترم؟
-چرا قهری؟
-نه،عزیزم.شما یه شعر بخون ،من گوش میدم.شروع میکنه به خوندن.وسط شعر خوندنش منو تست میکنه که حواسم بهش هست یا نه!
- بقیه اش چی بود مامان جون؟(ای بدجنس)طاقت نمیاره و همینکه دستش خمیری میشه و مطمئن میشه آب کاسه رو خالی کرده روی کابینت، میگه:
-وای من که خانم میمونه هستم باید برم موز بخرم!
خدا رو شکر میکنم این دفعه به من کاری نداشت.یک دفعه بر میگرده و میگه:- خانم خرسه برای شما عسل بخرم؟
ای وای،دوباره شروع شد؟!کاملا غیرارادی گوشی تلفن رو برمیدارم و کاملا ناخودآگاه شماره باباجون رو میگیرم.کمی غر میزنم تا سبک شم و بعد خداحافظی!نفسی تازه میکنم که یک دفعه زینب خانم با فرغونش از اتاق خارج میشه.دروغ نگم نزدیک به 6 الی 7 تا کتاب قصه ریخته توی فرغون تا با هم برای خورشید قصه بخونیم!چقدر سرم درد میکنه،یه مسکن می خورم و شروع میکنم به خوندن.جمله های کتاب رو باید با صداهای مختلف اجرا کنم که خانم خوششون بیاد.3 تا کتاب که می خونم دیگه اشباع شدم. با لبخند از دخترم می خوام کمی صبر کنه.شماره باباجون رو میگیرم و غر میزنم و بعد خداحافظی!
- مامان جون چرا فکر میکنی،خوشگل مشکل من!(اصطلاح زینب خانم وقتی می خواد هندونه زیر بغل آدم بذاره).
-چیکار کنم دخترم؟
- بیا بدو بدو بازی کنیم!!!!!! کمی بازی میکنم که یه دفعه متوجه بوی سوختگی میشم.وای ، آب خورشت تموم شد...