زینب خانمزینب خانم، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

نی نی زینب

نقاشی بازگشت باباجون

زینب جان اونقدر از بازگشت باباجون خوشحال بود که لحظه ای ازش جدا نمی شد و به بهانه های مختلف مثل سرم درد میکنه، پام خورد به دیوار خیلی درد گرفت، چشام می سوزه و ... وقت نکرد روح ما رو به نقاشی های قشنگش میهمان کنه تا بالاخره تمام حرف های ناگفته رو در 2 نقاشی توضیح داد. مبسوط و کامل. ...
22 بهمن 1395

پایان دلتنگی

به نام عشق، به نام مدافعان حرم بالاخره 30 روز گذشت. روزهایی پر از التهاب و دوری و دلتنگی. دخترم تو در 5 سالگی آزمونی سخت رو پشت سر گذاشتی. آزمونی که به تو تحمیل شد. بزرگترین دغدغه باباجون هم، بی قراری های تو بود. از حالا تا ابد باباجون رو مدیو ن خودت کردی. من و تو لحظه هایی رو سپری کردیم که محکوم به صبوری بودیم با چشمان منتظر که آیا مسافرمان برخواهد گشت؟با خوابهای آشفته ی هر شب که خدایا چه خواهد شد؟  داعش بترس رحم به حالت نمی کنیم داعش بترس از عجم از نیزه دارها   ...
22 دی 1395

جشن تولد 5 سالگی

زینب خانم با این شعر کادوهاش رو باز میکنه: انار انار انار دونه     این کادوی زینب جونه      از طرف باباجونه      بازش کنم؟      تو خالیه، بازش کنم؟     پیچ پیچیه ، بازش کنم؟      باز شود، دیده شود، بلکه پسندیده شود  ...
20 آذر 1395

خاله بازی

مثل پدری که پول ندارد و به زور دست بچه اش را گرفته و از جلوی اسباب بازی فروشی... کشان کشان دور می کند... عقربک های زمان دست ما را گرفتند و از بچگیمان دور شدیم دستم را ول کن من هنوز خاله بازی ام تمام نشده تازه قرار است برایم میهمان بیاید... ...
10 آذر 1395

روز دانش آموز

روز دانش آموز در مهد ما یک روز مهم محسوب میشه. ما سرود تمرین می کنیم و روی صورتمون پرچم ایران می کشن. بعد از اینکه با مشت دهن امریکا و اسراییل رو پر از خون می کنیم، برای آل سعود آرزوی نابودی کرده و در آخر هدیه هامون رو می گیریم و میایم خونه. البته تا چند روز صورتمون رو نمی شوریم که پرچم قشنگمون پاک نشه. ...
10 آذر 1395

من و فاطمه

من و فاطمه وقتی با هم هستیم... بله، داشتم میگفتم من و فاطمه (دختر خاله حمیده) وقتی با هم باشیم دیگه کسی رو به بازیمون راه نمی دیم. ما می تونیم ساعت ها با هم خاله بازی و آشپزی کنیم بدون اینکه خسته شیم. ما حتی شعرهایی که توی مهد یاد گرفتیم رو یواشکی برای هم می خونیم که کسی متوجه نشه. از همه مهم تر، برای اینکه لج پارسا رو در بیاریم وقتی راه می ریم دستای هم رو می گیریم. ما دو تا خیلی بد جنسیم... ...
10 آذر 1395

دانه های برف

بعد از یک دوره سرمای سوزناک کویری، شاهد ریز دانه های برف بودیم. - زینب بدو داره برف می باره. - مامان خیلی بی معرفتی ! دستم رو بگیر بیام بالا منم ببینم. دخترم رو کمک میکنم و میاد روی صندلی می ایسته و آروم نگهش می دارم که مزاحم غرق نگاهش نباشم. - مامان بریم برف بازی؟ - الان نمیشه. باید اونقدر برف بیاد که روی زمین بشینه. فردا صبح میریم. صبح شده و الوعده وفا...   ...
10 آذر 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی زینب می باشد